برف شادی!

 

عصر جمعه آخرين روز پاييز ، باد دانه هاي ريز برف را از سينه کوه مي آورد روي خانه . دانه هاي ريز سفيد ، بيشتر سوز بود تا برف !

داخل خانه هياهو وشادي با صداي نوار موزيک کودکانه ، يکي شده . بچه ها ذوق زده از پشت پنجره به حياط و درخت بزرگ نارنج خيره بودند و دانه هاي برف را با شوق تماشا مي کردند . شايد در ذهن بارش برف سنگيني را تصور مي کردند که بعد از سالها ، مدرسه آنها را تعطيل کند .

هيچ کس به اندازه زن خانه خوشحال نبود . نوزادي را که بعد از سيزده سال به دنيا آورده بود ، لحظه اي از خود جدا نمي کرد . نوزادي تپل و سفيد . صداي ترکيدن بادکنکي نوزاد و مادر را لزراند . روي ميز بزرگ وسط هال هديه هاي خاله ، دايي ، عمو و عمه ... داخل برگهاي هديه پيچيده شده بودند .

کودکي خود را رساند کنار ميز هديه ها و با اسپري ، برف شادي را به هوا پاشيد . کودک ديگري فشفشه روشني را که داخل دستش مي سوخت و جرقه مي پراند ، دور خود مي چرخاند . همه منتظر بودند تا هديه ها زودتر باز شوند . زن لحظه اي فرصت پيدا کرد تا به شوهر نگاه کند . مرد روي کاناپه آرام و بي حرکت نشسته بود . خود را به شوهر رساند .

-        همه چيز مرتبه ؟

مرد پاسخ داد .

-        بله !

-        شام ... دسر ... کيک ...؟ يه وقت ...

-        گفتم همه چيز مرتبه !

-        چيزي شده ؟ اين جور يه وقت مهمونا فکر مي کنن ... پاشو بيا گرم بگير !

مرد لبخند سردي زد .

-        چيزي نيس . برو مي آم !

زن نوزاد را نشان داد .

-        همه زندگيمون رو هم خرج کنيم ، ارزش دارده .اونم بعد از اين همه سال .

مرد فقط سر تکان داد . بلند شد . به صورت نوزاد خيره شد و صورتش را بوسيد . به زن گفت : برو پيش مهمونا . يه سيگار مي کشم و بر مي گردم !

-        سيگار براي ريه شيميايي ت ، سمه !

زن که دور شد ، مرد از هال بيرون رفت . داخل حياط سوز سرما را حس کرد . دانه هاي برف کمي درشت تر شده بود . رفت و زير درخت نارنج نشست . بعد از مدتها سيگاري آتش زد . دود کرد و به پنجره هال خيره شد . هنوز چند کودک صورت خود را به شيشه چسبانده بودند. سرفه رهايش نمي کرد . سيگار را که زير پا له کرد ، صدا شنيد :

-        بد جوري سرفه مي کني !

سر بالا کرد . و به رفيقش گفت : ارث و ميراث جنگه !

-        زنت  نگرانته !

مرد با تعمق کاغذ آزمايشي را از جيب بيرون آورد و طرف رفيقش دراز کرد :

-        بچه ام ، سرطان خون داره ! مي گن عارضه شيمياييه !

 

 

گرگها همیشه زوزه نمیکشند!

گاهی میگویند دوستت دارم و زودتر از انکه بفهمی بره ای میدرند

خاطراتت را و تو را

و تو میمانی با تنی که بوی گرگ گرفته!

قویترین " مرد " دنیا هم که باشی

محتاجی!

محتاج اشکهای عاشقانه یک " زن "

که از چشمهای نگرانش

بروی کویر زخم هایت ببارد!

و این تنها التیام است

 

گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...


گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد فريادشان بزني ...اما سکوت مي کني...

گاهي پشيماني از کرده و ناکرده ات ...

گاهي دلت نمي خواهد ديروز را به ياد آوري انگيزه اي براي فردا نداري و حال هم که...

گاهي فقط دلت مي خواهد زانوهايت را تنگ در آغوش بگيري و گوشه اي از گوشه ترين گوشه اي که مي شناسي بنشيني و فقط نگاه کني ...

گاهي چقدر دلت براي يک خيال آسوده تنگ مي شود ...

گاهي دلگيري ...شايد از خودت ...شايد

 

خدایا..............

بگذار گوشهایم سنگین بمانند

سمعک را می خواهم برای چه

وقتی شنید نی های این دنیا

یا دروغ اند یا گناه!!!