حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


هیچوخت زود قضاوت نکن

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...


تولد تولد..تولدت مبارک

party Happy Birthdayparty

تولدت مبارک باشه حسام جان

ایشالا که صد سال زنده باشی

 برات بهترین ها رو آرزو دارم دوست عزیزم

گردو.... ابرو

گردو از گردی گردو شد !

پس لابد ابرو هم از ابری ابرو !!

بیهوده نیست که همیشه خیسی چشم من !!!

سیل معضلات

با پیشرفت تکنولوژی و ظهور پدیده های نوظهور زندگی همه ما هم دستخوش تغییر قرار گرفته. اگه به زندگی خودمون هم دقت کنیم زندگی ما به صورت ناخواسته و کاملا تابع پیشرفت تکنولوژی تغییر پیدا کرده و به شدت وابسته به پدیده های نوظهوری شده که شاید تا چند سال پیش برای خود ما ( به پدران و مادران ما ) غیر قابل تصور بود.
به عنوان مثال در سالهای پایانی دهه شصت کمتر کسی در خونه تلویزیون رنگی داشت و داشتن تلویزیون رنگی جزو آرزوهای دور دست محسوب میشد. در همون سالهای تلویزیون از ساعت 5 تا 11 شب بیشتر برنامه نداشت و جمعه ها بهترین روز هفته بود چون که از ساعت 2 برنامه هاش شروع میشد. و کسی فکر نمیکرد که روزی فرا برسه که تلویزیون های پلاسما و ال سی دی های بزرگ و بسیار بزرگ در خونه های ما جا خوش بکنه و ماهواره به خونه ما قدم بگذاره و هزاران هزار کانال از صبح علی الطلوع مشغول پخش انواع و اقسام برنامه ها برای ما باشه.
حال توی این سیل خروشان پیشرفت تکنولوژی بعضی از ما پیش قدم هستیم و برخی از ما به سختی تن به این تغییرات میدیم هر چند که این تغییرات در طی زمان حتمی به نظر میرسه.
همونطوری که حالا همه ما در خونه هامون تلویزیون رنگی و ویدئو سی دی و کامپیوتر و علی الخصوص اینترنت داریم.
یکی از پدیدهایی که با ظهور اینترنت در کشور ما بسیار فراگیر شد
ادامه نوشته

خواست خدا

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که یک وزیری داشت. وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملا زمان خود دور شد ،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود رسید به محل سکونت قبیلهای که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان  بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید  وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیم نجات یابد اما در مورد تو چه؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم ٬در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!


ایمان قوی داشته باشیم و بدانیم هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

 

 

اینجـ ـآ اِنتِهـــای زمیـטּ اَستــ ..

درُستـ لحظه ی مرگـِ انسانیتـ ..

جایی که دستـ های مادراטּ بوی خوטּ می دهد !

بوی " جِنایَتــ "

و آبهای راکِدَش طعم کودکانی را می گیرد که بی نَفس خَفــِه می شوند ..

در خفقاטּ ایـטּ نکبتـــ آباد !

معصومیتـــ ها دریده می شوند ..

و " آدم "ها ..

همیـטּ ما آدم ها ..

چه ساده می گذریم از کنار درد هایماטּ

"این درد های مشترکــــ"

اینجا انتهای زمیـטּ استــ ..

درُستــ هَمیـטּ جایی که ما ایستاده ایم !

 

 

چه خوب میشد...

 

وَ کاش مَردِ غزلـ خوانـ

به زیر ِ بارشـِ بارانـ شَهر بَرگردَد ..

کَسی شبیهِ خُدا نِیستــ ، هِیچ کَس ، اِی کاشـ ..

کَمالـِ مُطلَقـ .. اِنسانـِ شَهر بَرگردَد !

چه خُوبـ می‌شُد اَگر مَردِ آسِمانی ِ ما ..

بــِه جَمعـِ خاکی خُوبانـِ شَهر بَرگردَد

خُدا کُند برکتـِ این خِیالـِ دور اَز ذِهن ..

شَبی به سُفره بی ‌نانـِ شَهر بَرگردَد

شَبیهِ خانِه ی اَرواح ساکِتــُ سَردیمـ ..

خُدایِ خُوبــ ! بــِگو جانـِ شَهر بَرگردَد

هنُوز مُنتَظِرمـ یکـ نفَر خَبر بــِدَهد ..

که باز یُوسُفـِ کَنعانـِ شَهر بَرگردَد ... !

 

کلید

 

مُهمـ نيستـ قُفلـ ها دستـِ چـہ کساني استــ ..

مُهمـ اين استـ کـہ کلیـ ـدها دستـِ خُداستـ !!!

سیاهی

یه دنیای سیاهه سیاه با چند نقطه ی روشن و مبهوت تو یه فاصله ی خیلی دور ...! نقطه ها ثابت نیستن ... میچرخن .. میرقصن .. حالا دارن باز میشن .. قطرشون داره زیاد میشه ... دارن بزرگ میشن ... دارن سیاهی رو میگیرن ... و حالا یه انفجار کوچیک .. بینگ بنگ ...!

باران،تو،خیابان،دنیا،خداحافظ...!

باران باشد...

تو باشی...

یک خیابان بی انهتا باشد...

به دنبا میگویم...

خداحافظ...!

شبحی در کنار من

الان .. همین لحظه  یکی اینجا هست که داره گریه میکنه ... صدای هق هقش میاد .. خیلی داره سعی میکنه که صداشو خفه کنه .. نفسهای بریده بریده ... بغضی که هنوز کامل نشکسته ... باید فریاد کنه .. باید داد بزنه .. فعلا من نباشم بهتره!

خدا مواظب ماست(شاید بر ای شما هم اتفاق بیفتد)

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند





در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود
...
..
.
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود
و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت

همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد


یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد

 یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد


یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد


اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود

یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد

یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود


یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود

و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!

به همین خاطر هر وقت، در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم




دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
...
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست