كوك كن ساعت خویش!
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعت خویش!
كه مـؤذّن ، شب پیش
... دسته گل داده به آب...
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعت خویش!
كه سحرگاه
بقچه در زیر بغل راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعت خویش
كه در این شهر دگر مستی نیست
كه تو وقت سحر آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی!


كوك كن ساعت خویش
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست