وسوسه شدم
پدر خیلی زود ما را تنها گذاشت؛ سه دختر و دو پسر قد و نیمقد روزها گذشت و مادر با همان چرخ خیاطی، خرج ما را درمیآورد. خواهر بزرگم ازدواج کرد و رفت. من هم که میخواستم هر طوری هست به مادر کمک کنم، قید درس را زدم و شروع کردم به خیاطی. همان وقتها بود که یکی از مشتریها امید را معرفی کرد، تنها فرزند پیرزنی از پا افتاده. با خود گفتم: «یک نان خور کمتر، میسوزم و میسازم تا دل مادر خوش باشد.»
ولی اعتیاد امید به سال نکشیده جانم را به لب رساند و همهچیز را بخشیدم و برگشتم کنار دست مادر. جهیزیهام را تکهتکه فروختم تا دست و پاگیر نباشد. حالا یک زن مطلقه بودم و در آن محله قدیمی که همه همدیگر را میشناختند مزاحمی همیشگی. سرم را به خیاطی گرم کردم و به خاطر برادرهایم که غیرتی بودند از خانه بیرون نمیرفتم.
کار مادر گرفته بود و برای بازار سریدوزی میکرد، ولی فشار این سالها آنقدر خستهاش کرده بود که نمیتوانست از خانه بیرون برود و سفارشهای آقای اکبری را تحویل بدهد. همین شد که خودم راهی بازار شدم و برای اولین بار او را در کارگاه تاریکش دیدم. میدانستم ثروتمند است و به مادر کمک میکند. بعد از چند بار رفت و آمد، یکروز سرد که صورتم از سرما سرخ شده بود و با کارها به کارگاهش رفتم، برایم چای ریخت و شاگردش را بیرون فرستاد. وقتی با منمن گفت: « من با خانم والده صحبت کردم اما گفت نظر شما مهم است»، آنقدر گیج شدم که بقیه حرفهایش را نشنیدم. به خانه رسیدم. مادر خندان به استقبالم آمد و گفت: «خب چی شد؟»
با اخم گفتم: «مرتیکه خجالت نمیکشه، بیست سال از من بزرگتره، توی سرش بخوره. از زن و بچهاش خجالت نمیکشه!»
مادر با سادهلوحی گفت: «کدوم زن؟ چند ساله مریض افتاده گوشه خونه. این بدبخت نباید زندگی کنه؟»
آرامتر که شدم، ادامه داد: «زنش چند سال پیش بهخاطر تصادف علیل شده و روی تخت خوابیده.» آنقدر گفت تا قبول کردم یک روز همراه مادر با او بیرون بروم و صحبت کنم. آن روز ماشین مدل بالا و ناهار آنچنانی اکبری مادر را هول کرده بود. از همه بدتر انگشتر گرانقیمتی بود که وقت خداحافظی به مادر داد. مادر در رویاهایش مرا زن خوشبختی میدید که بیمزاحمت هوو با ثروت همسرم خوش میگذرانم و دست برادرهایم را هم میگیرم. کمکم باور کردم بهزاد یا همان اکبری حق زندگی دارد و شرع هم به او اجازه میدهد همسر دیگری داشته باشد. چند روز بعد از عید، پنهانی من و مادر به محضر رفتیم و شدم همسرم دوم بهزاد. قولهای زیادی داد. این که خانهای برایم بخرد و پشت قبالهام بیاندازد و برای ماه عسل همراه با مادر به مشهد برویم.
چند ماهی از عقد پنهانی ما گذشت. نه از ماه عسل خبری شد نه خانه. محل دیدار ما خانه قدیمی بهزاد بود. چند تکه اثاثیه کهنه داشت و البته بساط منقل و وافور. بالاخره مادر یک روز پشت تلفن به او گفت: «این طوری که نمیشود، بالاخره زهرا باید کنار شما سر و سامان بگیرد.»
تلفن روی پخش بود و من صدای خوابآلود بهزاد را شنیدم که با خونسردی گفت: «اوضاع بازار خراب است حاجخانم، انشاالله چند وقت دیگر از خجالت درمیآیم.»
وقتی مادر تلفن را قطع کرد، گفت: «دیدی دستش خالیه؟ درست میشه.»
با گریه گفتم: «من حاملهام چطور صبر کنم؟»
چند روز بود جواب آزمایش را گرفته بودم اما جرأت نداشتم بگویم. بهزاد که فهمید فکر کرد دروغ میگوییم تا او زودتر خانه بخرد. ولی وقتی خواستم به آزمایشگاه بیاید از امروز و فردا کردنش فهمیدم او مرد مسئولیتپذیری نیست. اشکها و التماسهایم نیز فایدهای نکرد و تصمیم گرفتم بچه را سقط کنم، مادر فهمید و مرا قسم داد این کار را نکنم. اولین قدم صحبت با برادرهایم و گفتن حقیقت بود. تنها نتیجه، کتک خوردن بهزاد از آنها بود و سرلج افتادنش. تلفنش را خاموش کرد و کارگاهش را تعطیل. تازه فهمیدم چقدر زرنگ بوده که تمام این مدت اجازه نداده من و مادر از خانه و زندگیاش آدرسی داشته باشیم. از بهزاد شکایت کردم، اما او از تهران رفته. حالا از همه خجالت میکشم و خودم را پنهان میکنم. از برادرهایم سرزنش میشنوم و با اشک منتظر آمدن طفلی هستم که نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارش است.