گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد که خودت انگشت به دهان مي ماني...


گاهي دلتنگي هايي داري که فقط بايد فريادشان بزني ...اما سکوت مي کني...

گاهي پشيماني از کرده و ناکرده ات ...

گاهي دلت نمي خواهد ديروز را به ياد آوري انگيزه اي براي فردا نداري و حال هم که...

گاهي فقط دلت مي خواهد زانوهايت را تنگ در آغوش بگيري و گوشه اي از گوشه ترين گوشه اي که مي شناسي بنشيني و فقط نگاه کني ...

گاهي چقدر دلت براي يک خيال آسوده تنگ مي شود ...

گاهي دلگيري ...شايد از خودت ...شايد